در راه

علي صالحي
amiral25@yahoo.com.au


در راه
بد جائي اومدي . تو هم مثِ ما شانس نداري ، اگه نه مي فرستادنت يه جاي خوب ، اينجو هم شد جاي آدم ؟ حالا بازم شكرِ خدا كن كه مثِ ما مالِ اين خراب شده نيسي ، مأموريتت تموم مي شه و مي ري سي خودت دنبال زندگيت . زن و بچه هم داري ؟ … خدا نگه شون بداره . نه يه وَختي با خودت بياري شون ها . حيفه اونا نيس ؟ هيچي اينجو گير نمي آد ، هيچ . مي بينم كه خسته اي ، بده ساكت بگيرم …. با چه اومدي ؟ اگه مي فهميدم چه موقع مي رسي مي اومدم سر خط جلوت . از اول پائيز تا حالا مي آم از صبح تا همين موقع غروب رو سنگ ها مي شينم تا بياي . هر سال معلما همي موقع ها مي آن … ولشون كن ،اگه بخاروني بدتر هار مي شن ، اولش كمي نيش شون عاجزت مي كنه اما اگه محلشون ندي يادت مي ره . هواي اينجو پره از اينا ، حالا خوبه ، اگه تابسون بود ديگه چه مي گفتي … ها ؟ شب ها تا صبح تپاله تَش مي زنيم تا بلكم بذارن يه ذرّه اي بخوابيم ، البتّه پدرسگ ها مث اين كه آدم غريب هم مي شناسن ، مگه نه كه مي فهمن خون شون شيرين تره ، مي ريزن رو سرش . چي بود ترسيدي ؟ لابد ماري ،عقربي ،چيزي بوده در رفته ، رفته لاي علف ها . شلوارت بكش بالا تا خارها گير نكنن به پات ، از اين طرف بيا . صبر كن . پات يه خرده بيار بالا بي زحمتي … صبر كن … اوووَه جدا هم نمي شه پدر سگ صاحاب .. آها ،جداش كردم . تو گوشتت كه نرفت ها ؟ ديگه چيزي نمونده كه برسيم ،يه كمي بخند آغي مدير . غصه نخور ، چشم رو هم بذاري يه سالت سر مي ره . هر موقع خواستي بري شهر خودم مي آم مي رسونمت تا سرِخط . يادش بخير آغي موجي ، هميشه مي بردمش تا اون طرف كوه ، پهلوش مي موندم تا وختي كه ماشين گيرش مي اومد . هر دفعه اي كه مي اومد هم يه چيزي مي اُوُرد . مي گفتم سي چه زحمت مي كشي آقا ، مي گفت يعني كم زحمتت مي ديم ؟ مردم هم چشم نداشتن كه ببينن ، هزار حرف پشت سرش مي زدن . بندة خدا بعضي شب ها مي ترسيد تنهائي تو مدرسه بخوابه ، مي اومد پيش خودمون … بذار همي الان تا يادم نرفته يه چيزي بهت بگم ، كاري به كار مردم نداشته باش ، نه خوب بگو نه بد ، فقط صبح بلندشو برو سر كلاست … آها اونجو سيل كن … اون مدرسه س ، فقط هم همون دوتا اتاق داره . يكي مال خودته ، يكي هم مال بچّه ها كه توش درسشون بدي . هرچي خواستي هم به خودم بگو . ممكنه فردا صبح خيليا بيان پيشت كه اگه كاري داري بده انجام بديم . محلشون نده . خيلي هم نمي خواد زحمتِ خودت بدي ، بچه هاي اينجو ، گلاب به روت ، هيچ گهي نمي شن ، همي كه از رو زمين بال ورداشتن مي رن دنبال كار . هركي هم كه يه راه چاهي بلد بوده رفته ، آخه جاي آدمه ؟ … نَه نَه از اونجو نرو بيا اين طرف ، از پشت خونه ها مي ريم تا كسي نبينتمون . چيزي بگير رو دماغت كه بو خفه ات نكنه . مي شنفي ؟ بوي تِلَگدونه كه زن ها آشغال و تپاله مي ريزن روش . بگو آخه خير نديده ها ببرين بريزين اون پائين پائين ها تا بو خفه مون نكنه . البتّه ما كه ديگه عادت كرديم ، تو هم عادت مي كني . چند سال پيش يه معلمي بود – حالا اسمش يادم رفته – مي گفت كه كسي چيزي نريزه اينجو ، اما مگه به خرجشون رفت ؟ هر چه از دهنشون در اومد فحش اش دادن . تو چيزي نگو ، يك سالت تموم كن و برو شهر خودت . راستي مال كجائي ؟ ماشالا نوم خدا به قيافه ات مي آد كه مال بالاسون باشي … بيا آها بفرما برو بالاي اين سنگ ، هم يه نفسي تازه كن هم نشونت بدم … اون پائين نخلستونه ، يعني يه زماني نخلستون بوده ، حالا خشك خشكه ، همه شون سوختن از بي آبي ، دو تا جوب داشتيم كه حالا به قدر خوردن گنجشكي هم آب ندارن ، يه بار هم رفتيم با آبادي بالاتر سرِآب جَر كرديم ، تلمبه هاشون خرد كرديم ، گفتيم شايد تقصير اوناهه … اما فايده نكرد . اگه بري تو نخل ها ببيني ، جيگرت كباب مي شه ، حالا شده جاي جغد و كلاغ ها …گوش بده … مي شنفي ؟ اين صداي جغده ، شب ها چفت در اتاقت از پشت ببند بگير بخواب ، توره ها تا صبح ليكه مي كشن ، زود عادت مي كني … هركي در زد باز نكن … چي ؟ آها … نه اين صداي گرگه ، نمي فهميم تو كوهه يا بين نخل ها … خيلي هم كمينش نشستن اما نتونستن بزننش ، يه چيزي تعريف مي كنم اما نترسي ها ، نقل شش هفت سال پيشه ، يه شبي حمله كرد و هرچي آدم تو آبادي بود زخمي كرد ، هر خونه اي يكي دو تا زخمي كرد ، باور نمي كني مث آدم تك تك در مي زد ، در كه باز مي كردن ، پنجه مي زد چشم و دماغ هاشون از جا در مي اُوُرد ، بيشتر از همه دلم سي زني سوخت كه خيال كرده بوده شوهرش اومده خونه ، شوهرش رفته بوده كار ، بعد از چند ماه كه زنك انتظار مي كشيده مي شنفه كه يكي داره در مي زنه مي پره طرف در ، همي كه باز مي كنه يه مرتبه گرگه چنگ مي زنه سينه اش از جا در مي آره و بعد بچّه كوچيكه اش هم جلو چشماش تيكه تيكه مي كنه ، روز بعدش اينجو قيامت شده بود ، همه خونين و مالين بودن . از اون موقع تا حالا ديگه كسي شب ها در باز نمي كنه ، حالا اگه بخواي بميري هم زهره نمي كني تا خونة همسايه ات بري … به خاطر همي هم هَس كه مي بيني دمِ غروبي همه رفتن تو خونه هاشون تَپ كردن … چه مي دونم والا … خيليا هم مي گن كه غلو بوده واگشته تلافي كنه … يه آدم بدبختي بود كه دمِ خونه ها مي گشت يه چيزي پيدا كنه بخوره … يه روز از رو دسپاچه گي گوني ش زد پس كول و رفت ، چند روز بعد ديده بودنش كه تو درّه مرده افتاده و گرگ ها خوردنش … آدم اينجو شاخ در مي آره از دست حرفاي مردم ، تو كه عاقل تري و درس خونده اي ، يعني مي شه كه يه نفري كه مرده بعد از چند سال گرگي بشه و واگرده ؟ ها ؟ اون هائي كه زخمي شده بودن مي گفتن خودشون ديدنش كه رو دو پا بلند شده و زده تو صورتشون ، زبوني داشته به اندازه يه كف دست و مث آدم صدا مي داده . گوش بده … مث آدم ليكه نمي ده ؟ ولش كن . از اين طرف بيا . يواش تر پا بردار كه اگه ببيننمون فردا هزار حرف پشت سرمون مي زنن … اونجا مي بيني ، اون خونه اي كه تنها افتاده ؟ مال پيرزني يه كه خوره داره . به عمرش شوهر نكرده . هيچ وخت از طرف خونه اش رد نشو كه اگه چشمت بهش بيفته زَهره ترك مي شي ، مث ديوه ، خوره نصف صورتشو خورده و سوراخ بزرگي جاي دماغش تا زير چشمش درست كرده … اَخ اَخ حال آدم به هم مي خوره . با همه هم قهره . چند سال پيش تر كه اينجا آباد بود كولي ها مي اومدن نزديك باغ چادر مي زدن ، يه زن كولي بدبختي كه النگو و سرپوش قليون و خلخال و اين چيزائي كه زن ها مي زنن رو دماغشون ، آورده بود تو كوچه مي فروخت ، بچّه كوچيك ها ، شيطون ها ، بهش مي گن برو اون جا يه زني هس مي خواد يكي بخره بزنه رو دماغش ، وقتي مي ره در مي زنه پيرزنه مي آد دم در ، ميناري كشيده بوده روي سوراخ تو صورتش ، دختر كولي مي گه كه چي اُوُرده ، او هم سر و صدا مي كنه و فحش مي ده كه برو مسخرة خواهر و مادرت كن ، دختر كولي بدبختو مي خوابونه تو كوچه و دندوناشو خُرد مي كنه و وسايلش هم مي شكنه … سرت هم درد اُوُردم ، اما خب غريبي ، بايد بفهمي تا حواستو جمع كني … حالا بپيچ اين طرف ، بايد بريم از اون پائين دور بزنيم . ديگه چيزي نمونده برسيم به مدرسه . خودم مي آم جاروش مي زنم و يه تيكه پلاسي هم از خونه مي آرم تا بندازي زير پات ، سي خوردنت هم حتماً چيزي داخل كيفت داري . درست نمي گم ؟ كيفت خيلي سنگينه ، لابد از همون قوطي هائي كه معلماي قبلي مي خوردن پرش كردي ، خيلي كار خوبي كردي ، به هيشكي نگو كه چي داري ، يه وختي ديدي شب نصف شبي … چيزي نبود ، سگ بود . سگ اينجو زياده . مي بيني چشماش چطوري برق مي زنه ؟ تا من باهاتم از هيچي نترس . يه كمي صبر كن … راه نرو . وايسو . اون چراغو مي بيني ؟ خونة پيرمردي يه كه اوّل غروبي چراغشو نفت مي كنه مي آره آويزون مي كنه به شاخة نخل تو حياطش و با چوب كلفتي مي افته به جون نخل . به خيال خودش داره مي زنه به ( اونا) كه عاشق زنش شدن و زدن كشتنش . روز كه مي شه خيلي آرومه . بعد تو كوچه ها مي بينيش كه گوشه اي نشسته . روزگاري سي خودش كسي بوده . خيلي دلير بوده ، اسب قزلي داشته و تفنگي ، هر روزي هم يه جايي بوده . يه بار رفت و چند سالي پيداش نشد. گفتيم لابد جاي بهتري پيدا كرده و ديگه نمي آد . يه روز پسين پيداش شد . اسبش شيهه مي داد و دختري هم پشت تركش بود چه دختر ! مث پنجة آفتاب . دلت مي خواست سيل اش كني . سرِ زا رفت . مي گفتن كه از ( اونا ) عاشقش شدن و چون نتونستن ببرنش زدن كشتنش . از همون موقع تا حالا ، هميشه شب ها خيال مي كنه كه اومدن تو نخل قايم شدن زنشو ببرن ، او هم با چوب مي زنه به نخل ، تا صبح كارش همينه و خسته هم نمي شه . مي شنفي چه فحش هائي مي ده ؟ هيشكي هم كارش نداره . يعني كسي نمي تونه چوبو از دستش در بياره … ولش كن … نه نه اگه ببينتمون خيلي بد مي شه … ديگه داريم مي رسيم … تا منو داري از هيچي نترس ، خيالت راحت باشه. همه اش دور و بر خونت مي گردم و نگهبوني ميدم … او ن هم آب انبار مدرسه س ، از آبش نخور ، پُرِ كرمه . بچه ها مي خورن و باكشون نيست ، اما تو كه عادت نداري مريض مي شي ، خودم از چاه آب مي كشم ، تلخه ،اما خيلي بهتر از آب انباره … اين هم مدرسه . رسيديم … تو همين جا بمون تا برم داخل ببينم سگي بزي داخل نخوابيده باشه … يخِ يخ … برين گم بشين اومدين تو اتاق آغي مدير ؟ … بفرما … بفرما داخل بيا بالا ، الان مرتّبش مي كنم … از صداي شب پره ها هم نترس كارشون نداشته باش ، فقط شب ها مي پرن و اذيتّت هم نمي كنن به شرطي كه سُكشون ندي ، نه يه وختي بخواي با چوب بزني لونه شون خراب كني يا بزني به خودشون كه هر جات بزنن افليجت مي كنن ، حالا مي بيني كه زدن لب يا گردن بعضي ها كه كج شدن و ديگه درست هم نمي شن … نترس هميشه بهت سر مي زنم ، اما تو هم يه كمي حواست به مو باشه ، هيچي هم ازت نمي خوام ، فقط از همين خوراكي هائي كه از شهر با خودت مي آري كمي تو بُنِ قوطي بذار پشت در ، خودم مي آم ور مي دارم ، بعدش هم سرت بذار راحت بخواب ، تاصبح نگهبونيت مي دم به شرطي كه يادت نره هر شب يه چيزي بذاري . يادت نره كه اگه نذاري او گشنگي هلاك مي شم ، مي فهمي حالا چند مدّته كه هر روز كنار راه منتظرت او بودم ؟ يادت نمي ره ها ؟ خدا كنه كه يادت نره ، چون يه وختي ديدي كه گشنگي به حدي زور پشت سرم اُوُرد كه شدم يه گرگ گشنه اي و يه شب اومدم پشت در اتاقت كشيدمت بيرون و مث يه لقمه اي قورتت دادم … با تو هستم فهميدي يا نه؟



 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31875< 5


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي